1 آن بت که رخش رشک گل و یاسمن است وز غمزهٔ شوخ فتنهٔ مرد و زن است
2 دیدم به رهش ز لطف چون آب روان آن آب روان هنوز در چشم من است
1 … …
2 … …
1 چون اسب به میدان ضرب مینازی از طبع لطیف سحرها میسازی
2 فرزین و شه و پیاده فیل و رخ و اسب خوب و سره و طرفه و نوش میبازی
1 ترکم چو کمان کشید کردم نگهش دیدم مه و عقربی به زیر کلهش
2 مه بود رخش عقرب زلف سیهش وز عقرب در قوس همی رفت مهش