1 دوش یار آمد به بالینم فراز گفت ای خوش خفته شبهای دراز
2 ای به خود مشغول چون رهبان به بت گوییا ما را نخواهی دید باز
3 اعتبار از ما ز خود کن اعتبار احتراز از ما ز خود کن احتراز
4 کشتی بی نوح را تدبیر چه سر فرودادن به گرداب مجاز
5 دست در دامان نوح وقت زن بگذر از طوفان به کشتی نیاز
6 همچو لنگر تا به گردن در گلی بادبان عشق را کن سرفراز
7 نفس را در پای مالیدن چو خاک شخص را چون روح پروردن به ناز
8 گر به پای جان توانی حج گذارد هر سحر در کعبه بگذاری نماز
9 حرف حرص از صفحهٔ خاطر بشوی تا نباشد حاجت خط جواز
10 ترک اینها کن نزاری قصه چیست محو شو در دوست اینک مخ راز
دیدگاهها **