دل با خیال آن لب میگون ز دست شد از جامی غزل 340

دل با خیال آن لب میگون ز دست شد

1 دل با خیال آن لب میگون ز دست شد ای عاقلان کناره که دیوانه مست شد

2 نتوان به کنج صبر نشستن چنین که یار برخاست باز و فتنه اهل نشست شد

3 از طرف باغ ناله بلبل نمی رسد مسکین مگر به دام گلی پای بست شد

4 آن بت نمود عکس رخ خود در آینه من بت پرست گشتم و او خودپرست شد

5 بگذر دلا به فکر دهانش ز بود خویش چون نیستی ست عاقبت هر چه هست شد

6 از تاج سلطنت سر ما گر نشد بلند این بس که زیر پای تو چون خاک پست شد

7 جامی شکست شیشه تقوی و کار او در عاشقی درست همه زان شکست شد

عکس نوشته
کامنت
comment