1 دل سیر شد از غصهٔ گردون خوردن وز دست ستم سیلی هر دون خوردن
2 تا چند چو نای هر نفس ناله زدن تا کی چو پیاله دمبدم خون خوردن
1 نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد غریب را وطن خویش میبرد از یاد
2 زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
1 رفتم از خطهٔ شیراز و به جان در خطرم وه کزین رفتن ناچار چه خونین جگرم
2 میروم دست زنان بر سر و پای اندر گل زین سفر تا چه شود حال و چه آید به سرم
1 خوشا کسی که ز عشقش دمی رهایی نیست غمش ز رندی و میلش به پارسایی نیست
2 دل رمیدهٔ شوریدگان رسوایی شکستهایست که در بند مومیایی نیست