دل بشد فرزانه و عقل از فسون از عرفی شیرازی غزل 303

عرفی شیرازی

آثار عرفی شیرازی

عرفی شیرازی

دل بشد فرزانه و عقل از فسون دلگیر شد

1 دل بشد فرزانه و عقل از فسون دلگیر شد مُلک شوقم را فریبت از پی تعمیر شد

2 نسبت دل با خودم دیدم، بسی کم مایه بود بر جنون افزودمش تا قابل زنجیر شد

3 یافتم تعبیر رنگی چون به بالینم نشست گر چه استغنای حسنش مانع تغییر شد

4 کیست تا گوید به شیرین کز هوای جلوه ات آب چشم کوهکن داخل به جوی شیر شد

5 گر تو را بی مهر گفتم، شکوه مقصودم نبود شکر درد خویش گفتم که بی تاثیر شد

6 بس که تابوتم گرانبار از دل پر حسرت است خلقی از همراهی تابوت من دلگیر شد

7 با وجود آن که جرم از جانب عرفی نبود بی زبانی بین که قایل به صد تقصیر شد

عکس نوشته
کامنت
comment