-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل به یاد زلف او بر خویش پیچیدن گرفت شمع دیدش در میان جمع و لرزیدن گرفت
2 دیده را گفتم مبین در روی خوبان خون گریست لاجرم این جمله خونش از ره دیدن گرفت
3 شب خیال زلف او ناگاه در چشمم گذشت اشکم از شادی روان بر روی غلطیدن گرفت
4 دی یکی در مجلس ما نصه آن ماه گفت آفتاب از در در آمد نه بشنیدن گرفت
5 سالها بوسیدن پایش مراد دیده بود آن نشد بوسیده لیکن دیده پوسیدن گرفت
6 آب حیوان نیست روزی همچو اسکندر کمال خضر خطش چشمه را از سبزه پوشیدن گرفت