- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل، در برم گرفت و پی یار من برفت لب بوسه داد و جان و روان از بدن برفت
2 چون دید دل، که قافله اشک میرود با کاروان روان شد و از چشم من برفت
3 بلبل شنید ناله من، در فراق یار مستانه، نعرهای زد و از خویشتن برفت
4 آن کس که باز ماند ز جانان برای جان یوسف گذاشت، در طلب پیرهن برفت
5 آن سرو ناز، تا ز چمن سایه برگرفت بنشست آتش گل و آب سمن برفت
6 از زلف جمع کرد، پراکنده لشگری آمد، به قصد خونم و در آمدن برفت
7 بشکست، قلب لشکر دلها و درپیش لشکر برفت و آن بت لشکر شکن برفت
8 ناگفتنی است، راز دهانش ولی، چه سود خوردن، دریغ بر سخنی کز دهن برفت
9 بازا، که عمر جز نفسی نیست و آن نفس یکبارگی، درآمدن و در شدن برفت
10 سلمان ز شوق او اگرت جان بشد چه شد سودای او نرفت ز جان و ز تن برفت