دل که در باغ ز هر گل غم یارش گیرد از جامی غزل 93

دل که در باغ ز هر گل غم یارش گیرد

1 دل که در باغ ز هر گل غم یارش گیرد مرغ نالان سبق از ناله زارش گیرد

2 می کند پا به رکاب آن مه و من می میرم که چنین تنگ چرا زین به کنارش گیرد

3 ابروش چون نگرم خط خوشش پیش نظر کم توان دید مه نو که غبارش گیرد

4 حلقه گیسوی او طوق بلا شد جان را آه اگر خط سیه گرد عذارش گیرد

5 مدعی گفت زر خالصم از سنگ بلا محک تجربه ای کو که عیارش گیرد

6 گر به مجنون گذرد ناقه لیلی پس مرگ دست بیرون کند از خاک و مهارش گیرد

7 حالیا زان لب میگون شده جامی مست است وای روزی که ازان باده خمارش گیرد

عکس نوشته
کامنت
comment