دل که روزی چند با دیدار جانان خو از جامی غزل 219

دل که روزی چند با دیدار جانان خو گرفت

1 دل که روزی چند با دیدار جانان خو گرفت عمرها جان کند تا با درد هجران خو گرفت

2 نیست میل بزم وصل از کلبه هجرم که چغذ کم رود سوی عمارت چون به ویران خو گرفت

3 یاد مرهم بر دل من سخت می آید چو تیر تا ازان ابرو کمان با زخم پیکان خو گرفت

4 قامتم چوگان سرم گوی است در میدان عشق تا سوار شوخ من با گوی و چوگان خو گرفت

5 بی رخ لیلی مخوان مجنون حیران را به حی زانکه آن سرگشته با کوه و بیابان خو گرفت

6 غرقه در خون دلم از چشم نمناکم چه باک فکر باران کی کند آن کو به طوفان خو گرفت

7 همچو جامی درد سر بیند ز بالین حریر هر که را سر بر درت با سنگ دربان خو گرفت

عکس نوشته
کامنت
comment