دل دید لبت وز دو جهان بی خبر افتاد از جامی غزل 122

دل دید لبت وز دو جهان بی خبر افتاد

1 دل دید لبت وز دو جهان بی خبر افتاد بین مستی این می که عجب کارگر افتاد

2 هرجا ز تو شوریست همانا که ز خوبان در طینت پاک تو نمک بیشتر افتاد

3 زلف سیهت سوخته از برق تجلیست چون عکس دو رخسار تو بر یکدگر افتاد

4 تا ناوک تو بر سپر افتاد نه بر من صد چین به چین از حسدم چون سپر افتاد

5 پروانه ز سوزی که مرا هست چه آگاه کان شعله مرا در جگر او را به پر افتاد

6 خالیست دل افروز به هر رو که نشان ماند هرجا به بتان زآتش تو یک شرر افتاد

7 گر زیور طوق سگ تو بایدت اینک از خون دلم لعل و ز اشکم گهر افتاد

8 جامی غزل سعدی و آنان که جوابش گفتند چو بشنیدبه این نظم درافتاد

9 این نظم نه در پایه سعدیست ولیکن با گفته یاران دگر سر به سر افتاد

عکس نوشته
کامنت
comment