دل رخت را ز روشنی مه گفت از جامی غزل 215

دل رخت را ز روشنی مه گفت

1 دل رخت را ز روشنی مه گفت سخنی روشن و موجه گفت

2 هر که دریافت نکته دهنت عقلش از سر غیب آگه گفت

3 پیش قد بلند تو طوبی سخن سدره گفت و کوته گفت

4 گوشه ابروی تو را شب عید هر که دید الهلال والله گفت

5 وعده یک بوسه بود و ده دشنام لبت آن یک نداد وین ده گفت

6 نیست مشتاق کعبه صوفی شهر سخن کعبه گر نه در ره گفت

7 دوش جامی حدیث زلف و رخت ز اول شام تا سحرگه گفت

عکس نوشته
کامنت
comment