دل چشمه چشمه شد ز خدنگ تو و کنون از جامی غزل 734

دل چشمه چشمه شد ز خدنگ تو و کنون

1 دل چشمه چشمه شد ز خدنگ تو و کنون آید به راه دیده ز هر چشمه جوی خون

2 خواهم که لب به آه گشایم گهی ولی ترسم کشد زبانه برون آتش درون

3 می گویم از وصال تو با خود فسانه ها درد فراق را به همین می کنم فسون

4 هر لحظه دل به فن دگر می بری ز خلق در دلبری نبوده کسی چون تو ذوفنون

5 دل را به جرم عشق ملامت چه فایده کش بخت تیره گشت بدین شیوه رهنمون

6 هر دم مکن فسون که روزی رسی به وصل کین آرزو ز حوصله ما بود برون

7 در حق جامی آنچه توان می کن از جفا مشکل که عاشق دگر افتد چنین زبون

عکس نوشته
کامنت
comment