دل خون و جگر پرخون بار دگرم شب شد از جامی غزل 139

دل خون و جگر پرخون بار دگرم شب شد

1 دل خون و جگر پرخون بار دگرم شب شد خونخواری امشب را اسباب مرتب شد

2 هر جام که ساقی داد از بخل مرا نیمه چون یاد لبت کردم از گریه لبالب شد

3 بگرفت تب هجرم درد سر من اکنون از بودن سر بر تن خاصیت آن تب شد

4 دی مست برون راندی بس سر که اسیران را چون گوی به میدانت زیر سم مرکب شد

5 هر لحظه سواد غم آرم به بیاض دل تا دوده آه من با گریه مرکب شد

6 افتاد دل صدکس سی پاره به راه تو هرگه که به بر مصحف میلت سوی مکتب شد

7 آب است تو را غبغب پیدا شود آب از چه چون است که از آبت پیدا چه غبغب شد

8 یا رب چه کمان است آن ابرو که ازو هر شب بس رخنه که در گردون از ناوک یارب شد

9 جانی تو و از قالب چاره نبود جان را بازی آی که جامی را جان بهر تو قالب شد

عکس نوشته
کامنت
comment