دل برده است چشم قتال جنگجویی از سعیدا غزل 578

دل برده است چشم قتال جنگجویی

1 دل برده است چشم قتال جنگجویی خورشیدوضع و مهرو چون باده تندخویی

2 منع مدام زاهد دارد دوام تلخی یا حرف تلخ بهتر یا می در این چه گویی؟

3 رمزی است نشئهٔ می، پندم به گوش خود گیر زنهار تا توانی با نیک و بد نکویی

4 عالم همین نمودی است خالی ز لطف معنی رنگ وفا ندارد نقشی است بر کدویی

5 در مسجد و خرابات نشنیدم و ندیدم غیر از فغان و شوری جز بانگ های و هویی

6 مرغ چمن همی گفت دی با ترنم خوش زنهار دل نبندد عاقل به رنگ و بویی

7 ز این چرخ بی مروت کام دلی نخواهی کاین تشنه ای است مشتاق تا ریزد آبرویی

8 هرگز نمی نماید آن ماه رخ سعیدا تا این غبار هستی از خاطرت نشویی

عکس نوشته
کامنت
comment