1 دل از سر کوی یار برخاسته به زان آینه، این غبار برخاسته به
2 قدسی چو به خاک راه یکسان شده است چون گرد ازین دیار برخاسته به
1 بی تو شب تا روز چون شمعم به چشم تر گذشت اشک دامانم گرفت و آتشم از سر گذشت
2 بر سر راهش ندارم لذتی از انتظار یار پنداری که امروز از ره دیگر گذشت
1 چند باشد دل ز وصل دلربایی بینصیب چند باشد گوشم از آواز پایی بینصیب
2 رخ مپوش از من گهِ نظّاره این عیب است عیب کز سر خوان کریم آید گدایی بینصیب
1 آنکه در هر چین زلفش صدمه کنعان گم است چون توانم گفتنش کآنجا مرا هم جان گم است
2 کعبه گویا شد بنا در روزگار بخت ما ورنه چون در تیرگی چون چشمه حیوان گم است؟