دل به غیر از باده زار و از جویای تبریزی غزل 253

جویای تبریزی

آثار جویای تبریزی

جویای تبریزی

دل به غیر از باده زار و ناتوان افتاده است

1 دل به غیر از باده زار و ناتوان افتاده است چارهٔ کارش همین آتش به جان افتاده است

2 تا دلم در فکر رخسار بتان افتاده است همچو مینای می اش آتش به جان افتاده است

3 هر کرا نبود به رنگ ماه از دریوزه عار طشت رسوایی زبام آسمان افتاده است

4 بلبل نطقم زجوش حیرت نور رخش همچو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است

5 با همه اعضا دود چون سایه از دنبال او آهویی کز تیر آن ابر و کمان افتاده است

6 گر به لطف از خاک برگیرد شود نخل بهشت سایه ای کز قد آن سرو روان افتاده است

7 ناوک دلدوز او جویا نشانش چون نساخت همچو شمعم آتش اندر استخوان افتاده است

عکس نوشته
کامنت
comment