- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 دل به غیر از باده زار و ناتوان افتاده است چارهٔ کارش همین آتش به جان افتاده است
2 تا دلم در فکر رخسار بتان افتاده است همچو مینای می اش آتش به جان افتاده است
3 هر کرا نبود به رنگ ماه از دریوزه عار طشت رسوایی زبام آسمان افتاده است
4 بلبل نطقم زجوش حیرت نور رخش همچو شمع صبحگاهی از زبان افتاده است
5 با همه اعضا دود چون سایه از دنبال او آهویی کز تیر آن ابر و کمان افتاده است
6 گر به لطف از خاک برگیرد شود نخل بهشت سایه ای کز قد آن سرو روان افتاده است
7 ناوک دلدوز او جویا نشانش چون نساخت همچو شمعم آتش اندر استخوان افتاده است