وصلت نیافت دل به خیال تو جان سپرد از جامی غزل 275

وصلت نیافت دل به خیال تو جان سپرد

1 وصلت نیافت دل به خیال تو جان سپرد جویای آب تشنه لب اندر سراب مرد

2 یاری که پاک کرد به دامن رخم ز اشک خون جگر چکید چو دامان خود فشرد

3 لاغر شدم چنان که چو چنگ از برون پوست بر تن رگی که هست مرا می توان شمرد

4 عاشق نهاده جان به کف آمد به پیش تو درویش خدمتی که توانست پیش برد

5 می چون خورم که دوش چو ساقی به دست من دور از لب تو جام می لاله گون سپرد

6 گه جام همچو می ز دل گرم من گداخت گه می چو جام از نفس سرد من فسرد

7 جامی که کند سینه به ناخن سبب چه بود حرفی که جز وفای تو از دل همی سترد

عکس نوشته
کامنت
comment