- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 مسکین دلِ بی چاره کز دست بشد کارش در واقعه یی بینم هر روز گرفتارش
2 توبه نکند هرگز ور نیز کند روزی شب را ز قضا باشد بشکسته دگر بارش
3 هر شوخ که پیش آید وز غمزه کند میلی باید شدنش بر پی بی چارۀ ناچارش
4 گفتم نتوان پیری بربست به برنایی تا چند ز دل بازی مِن بعد نگه دارش
5 گفتا بشنو پندی کز عمر بری بهره پرهیز کن از عقلی کز عشق بودعارش
6 در عشق ریاضت کش وز راحت او برخور تا در نرسد میوه شیرین نبود بارش
7 قاصر نظران باشند آشفتۀ صورت ها خودبین نتواند شد مستغرقِ دیدارش
8 زلف و خط و خال و لب هست آیتی از قدرت آن جا همه او بیند گر عشق دهد بارش
9 بی شمعِ شبِ تاری روشن نشود خانه اعما چو نمی بیند چه روشن و چه تارش
10 بی چاره نزاری را در پختنِ این سودا کرده ست بدین زاری اندیشۀ بسیارش