- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 کنیزک را چو وقت مرگ آمد درخت عمر او بی برگ آمد
2 جهانش دستکاری خواست کردن طریق کژ نمایی راست کردن
3 هنوز آن روی چون گل ناشکفته گل او خواست شد در گل نهفته
4 چو مرگ آمد دلش برخاست از درد که شد خورشید عمرش ناگهان زرد
5 کنیزک بر جوانی زار بگریست ز جور چرخ کج رفتار بگریست
6 زن مه مرد را گفت ای گرامی سرآمد بر دل من شادکامی
7 جهانم می بنگذارد چه سازم که پیش آمد رهی دور و درازم
8 صلای عمر من در داد ایام بجای مرگ بنشینم سرانجام
9 بسی رفتیم و چون ره بس درازست که میداند که چندین راه بازست
10 ندیدم شادی و غم بیشمارست چگویم چون نه دل نه روزگارست
11 ولی این کودک نیکو لقا را نگهدارید از بهر خدا را
12 که این طفل گرامی شاهزادست ز شاهی در گدایی اوفتادست
13 سزد از ترک خورشیدش غلامی که قیصر زاد روم است این گرامی
14 خدا را دارد این طفل و شما را گواه این سخن کردم خدا را
15 سپردم با شما او را بصد ناز که تا فردا سپاریدش بمن باز
16 ندارد هیچکس خصمش، خدایست کنون این کار کار آن سرایست
17 نهان در موی یک انگشتری داشت که مُهر او نشان قیصری داشت
18 بدو گفت این پسر با این نشانی اگر در خفیه با قیصر رسانی
19 ز رفعت سر بگردونت رساند بنقد گنج قارونت رساند
20 چو هر دو این سخن را گوش کردند تو گفتی زهر ازان لب نوش کردند
21 بسی بگریستند و جای آن بود پذیرفتند ازو ورای آن بود
22 کنیزک را از آن گرداب حسرت روان شد از دو نرگس آب حسرت
23 چو درتلخی مردن مبتلا شد بسختی جان شیرین زو جدا شد
24 فرو مرد آتش روز جوانی برش طفلی چو آب زندگانی
25 چنان زین تنگنا بگذشت زود او که گفتی در جهان هرگز نبود او
26 جهان پیرست امّا طفل سالست که در پیریش طفلی همچو زالست
27 اگر پیری نبودی طفل پیشه نگشتی سال و ماهش نو همیشه
28 گل بی برگ را بی مایه بگذاشت چه مادر چه پدر چه دایه بگذاشت
29 بسی دارد جهان زین دستکاری نخواهد یافت یک جان رستگاری
30 اگر جانست نام و گر جهانت جهان بیجان کند در یک زمانت
31 درین عالم همه غرق جهانی در آن عالم همه مشغول جانی
32 جهان را ترک گیر و خصم جان شو ز هر دو بگذر و جان جهان شو
33 ز کار این زن بی کس زمانی اگر مردی تو خون بگری جهانی
34 مثال کار عالم همچو میغست که برقش درد و بارانش دریغست
35 دریغا خفته ماندی و بصد سوز دریغا بر تو میبارد شب و روز
36 کنیزک چون جهان بروی بسر شد جهان جان بستدو جای دگر شد
37 چو زن در خاک کرد آن مهربان را بجان پذرفت طفل دلستان را
38 نهادش نام هرمز طفل دلریش گرفتش زن ببر همچون دل خویش
39 چو چشمش جای زیر پرده کردند بشیر و شکّرش پرورده کردند
40 چنان پرورده شد در پردهٔ ناز که بیرون نامدش از پرده آواز
41 چو در پرده بت آفاق بودی پس او در پردهٔ عشّاق بودی
42 چو شد آن سرو سیمین پنج ساله بلالایی برویش رفت لاله
43 چنان بی مثل گشت آن ماهپاره که گشت از رشک رویش، ماه پاره
44 اگر من دم زنم از شرح رویش پریشانیم بار آرد چو مویش
45 چو در وی یک نظر ارزید جانی بمهرش هر نفس نازید جانی
46 کسی کز دور وصفش میشنیدی ترنج ودست بی او میبریدی
47 همه کشور ازو پرجوش میشد که هرکش دید ازو مدهوش میشد
48 دل مِه مرد از آن دُرّ گرامی چو دریا موج میزد شادکامی
49 جهان بی صبح روی او ندیدی دعا چون صبح بروی میدمیدی
50 بخوزستان شهی خورشید فر بود که او را پنج ساله یک پسر بود
51 بنام آن مهر پرور بود بهرام که از بهرام بهری داشت جزنام
52 چو هرمز بود آن شهزاده را حال بهم آن هر دو مه بودند همسال
53 چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام شود چون مشتری در علم احکام
54 خدیو شهر خوزان شاه اقلیم نشاندش پیش استادی بتعلیم
55 بسی همزاد او با هم نشستند همه از جان دلی در کار بستند
56 ز چندان کودکان هرمز یکی بود که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
57 زاندک عمر بسیاری خرد داشت ز عمر خویش کاری نیک برداشت
58 چو هرمز لوح بگرفت و قلم زد ز نور علم جان او علم زد
59 علی الجمله در اندک روزگاری نماندش در هنر آموزگاری
60 اگرچه یک سخن چون موی بودی ازو یک موی را صد روی بودی
61 چنان در بذله گفتن بی بدل شد که آن بیمثل در گیتی مثل شد
62 چنان برداد و دانش شد توانا که شاگردیش کرد استاد دانا
63 لغتها ترکی و تازِی درآموخت ز عبری و ز رومی دل برافروخت
64 چنین میگفت با مه مرد استاد که گاوی را فریدون حق فرستاد
65 بصورت فرّهٔ شاهیست او را بمعنی سخت آگاهیست او را
66 ندانم تا کجا خواهد رسیدن کنون باری بما خواهد رسیدن
67 چنان بیدار بختی گشت هرمز که نتوان دید آن درخواب هرگز
68 دمی دم می نزد بهرام بی او زمانی مینیافت آرام بی او
69 بشادی از دبیرستان خود شاه بسوی باغ رفتندی شبانگاه
70 همه شب چون دو شاه از دلنوازی بگرد باغ گشتندی ببازی
71 چو مرغ صبح افتادی بفریاد چو جوزا هر دو رفتندی باستاد
72 چو از انواع دانش بازپرداخت بتیر و تیغ و یوز و باز پرداخت
73 دوبازو همچو دوران هیون کرد بمردی شیر مردان را زبون کرد
74 بیکدست آسیا سنگی سپردی نماندی گرچه فرسنگی ببردی
75 برافگندی بقوّت گرز از مشت قلم کردار بگرفتی بانگشت
76 اسد چون بر فلک میدید کارش خجل میشد ز گرز گاو سارش
77 چو بر مرکب شدی چون ژنده پیلی بدشواریش بردی اسپ میلی
78 چو تیرش ازکمان یک نیم رفتی سخن در موی یا در میم رفتی
79 چو رفتی از کمان تیرش بتعجیل بپیکان درکشیدی مور رامیل
80 چو گشتی از سر مویی هدف ساز چو موئی سر زهم بشکافتی باز
81 بتاب ار تیر پرتابی گشادی ازین عالم بدان عالم فتادی
82 اگردر خشم تیری درکشیدی بچشم سوزن عیسی رسیدی
83 کشیدی تیر تا گوش و وزان چشم ز گوش خود رسانیدی بدان چشم
84 وگر تیری زدی بی هیچ زوری قلم کردی ز پیکان پای موری
85 چو تیغ نیلگون در کف گرفتی ز تیغش بحر نیلی کف گرفتی
86 ز بیم تیغ او چون میغ لرزان اجل بر تیغ رفتی خسته از جان
87 ز تفّ برق تیغش نامداران سپر بر آب افکندی چو باران
88 چو از فتراک بگشادی کمندی هژبران را بگردن برفگندی
89 چو سر پنجه زدی بر پای نیزه ز سندان بر دمیدی سنگ ریزه!
90 چنانش نیزه گردان بود در چنگ کزو آتش شدی سیماب در سنگ
91 اگر در پیش رُمحش خاره بودی بیک ساعت همی صد پاره بودی
92 وگر سوی فلک زوبین فگندی بزخمی خوشهٔ پروین فگندی
93 چو چوگان گیر و میدان جوی گشتی فلک چوگان و ماهش گوی گشتی
94 چو گوی آن ماه افگندی بره در مه از کویش ببردی گوی بر سر
95 شد آن چشم و چراغ روی آفاق بعلم و زور چون ابروی خود طاق
96 چنان آوازهٔ او معتبر شد که چرخ ازوی بپا آمد بسر شد
97 چو سال هرمز آمد برده و شش رخش برنه جهان بفروخت آتش
98 بخوبی خطّ زیباییش دادند مثال عالم آراییش دادند
99 درآمد خطّ سبزش از بُناگوش خطش شد سبزه زار چشمهٔ نوش
100 خط سبزش که جان را قوت بودی زمرّد رنگ بر یاقوت بودی
101 سر زلفش کمند جان و تن بود لب لعلش بلای مرد و زن بود
102 بهرجایی که حوری سیمبر بود ز عشق روی او رویش چو زر بود
103 بتی کو طوطی خطّش بدیدی دلش در بر چو مرغی میتپیدی
104 ز عشقش جمله را خفتن نبودی ولیکن زهرهٔ گفتن نبودی
105 چو زیر خط نشست آن مشک ماهش فغان برخاست از خطّ سیاهش
106 ز زیبایی که خط او بپیوست نمیآموخت کس را بر خطش دست
107 چو طوطی بود خطّش پر گشاده دری در بسته و شکّر گشاده
108 ز سنبل در خط آمد لاله زارش چو گلبرگی که باشد مشک خارش
109 نبودش جز تماشا هیچ کاری کبابی و شرابی و شکاری
110 عجب ماندند از رویش جهانی که چون خیزد شهی از باغبانی
111 چو بر گلگون نشستی روی چون ماه فرو بستی زبس نظّارگان راه
112 یکی میگفت هرمز آن او نیست که شهزادیست هرگز آن او نیست
113 یکی گفتی ازو چون، شاه خیزد ز خوزستان چگونه ماه خیزد
114 چو هرمز در توانایی چنان شد که هر مردی ز زورش ناتوان شد
115 بآسانی شبی آن کار کردی که ده روز آن کسی دشوار کردی
116 چنان مه مرد بر وی مهربان شد که مهر هرمزش مُهر روان شد
117 وزانجا کاصل فرهنگ شهی بود دل هرمز ز مهر او تهی بود
118 بدل میگفت مه مردم پدر نیست مرا در دل ز مهر او اثر نیست
119 نماند چهر او با چهرهٔ من ندارد هرگز او خود زهره من
120 ازین غم گرچه دل پرجوش بودش ضرورت را زبان خاموش بودش