پادشاه بزرگ دین از مسعود سعد سلمان قصیده 148

مسعود سعد سلمان

آثار مسعود سعد سلمان

مسعود سعد سلمان

پادشاه بزرگ دین پرور

1 پادشاه بزرگ دین پرور شهریار کریم حق گستر

2 خسرو کامگار مسعودست کش زمانه ست بنده و چاکر

3 شاه شاهان علاء دولت و دین آن فلک منظر ملک مخبر

4 تاجداری که رفعت نامش بر فلک برد پایه منبر

5 کامگاری که بسطت دستش بر زمین ریخت مایه کوثر

6 صحن ملکش به دهر هفت اقلیم خیل بختش ز چرخ هفت اختر

7 راعی امن او به شرق و به غرب داعی جود او به بحر و به بر

8 تارک رتبت بلندش را زیبد اکلیل آسمان افسر

9 گردن همت بزرگش را عقد گردون سزا بود زیور

10 بر در امر او به روز و به شب بسته دارد فلک چو کوه کمر

11 در صف کین او ز چپ و ز راست کند باشد درخش را خنجر

12 در برکه ز حرص افسر او همچو لاله ست چهره گوهر

13 در دل کان ز بیم بخشش او چون زریرست باز گونه زر

14 چون برانگیخت عزم نافذ او زیبدش صبح و مهر تیغ و سپر

15 چون فرو داشت عزم ثابت او برنداردش عاصف و صرصر

16 عدل او بانگ زد چنان بر ظلم که ز گوگرد بازجست آذر

17 بر او بار لطف چندان کرد که بر آذر شکوفه گشت شرر

18 داد پر پر امیدواران را ساقی جود او شراب بطر

19 برد خوش خوش ضعیف حالان را ساقی داد او خمار ز سر

20 حمله ای کرد سطوتش چونانک فتنه را شد مصاف زیر و زبر

21 در سر و در شکم ز شور و بلا آب و خون شد ز هول مغز و جگر

22 ای جهان از کمال تو پیدا وی فلک در خصال تو مضمر

23 مملکت را مناقب تو مثل مفخرت را مکارم تو سمر

24 از پی سازهای تاج تو را قطره در می شود به بحر اندر

25 وز پی رودهای بزم تو را سر به گردون همی کشد عرعر

26 بر لب نیک خواه دولت تو آب حیوان شود می ساغر

27 در کف بدسگال دولت تو بوی نفط سیه دهد عنبر

28 گر نباشد به طبع همت تو چنگ بگذارد از عرض جوهر

29 گر بگردد ز حال فکرت تو چرخ بگشاید از فلک چنبر

30 تو ولی گویی و به هیچ مهم لفظ تدبیر تو نبوده مگر

31 جزم فرمانی و به هیچ مثال شرط فرمان تو نبوده اگر

32 همه شادی شهی نهاد کزو شد شکفته بهار دولت و فر

33 چون تف کارزار برزد جوش قرص خورشید شد چو خاکستر

34 چهره را خاک بیخت گونه پوست دیده را خار زاد نور بصر

35 تیره دیدند رنگ های امید تیز دیدند چنگ های خطر

36 گردها کرده چشم گیتی کور کوس ها کرده گوش گردون کر

37 تیغ چون مورد گشت چون لاله روی چون لاله شد چو نیلوفر

38 سینه چون کوره تفته در جوشن مغز چون کفته غنچه در مغفر

39 بر بساط بسیط خوف و رجا برکشیده قضا حشر به حشر

40 در طریق مضیق عمر و فنا برفکنده بلا نفر به نفر

41 در مصاف و مجال هر سردار در شتاب و درنگ هر صفدر

42 آتش و آب و باد و خاک شده ابرش و خنگ و بور و جم زیور

43 چون سر سنگ پشت و روی امل گشته پنهان ز بیم تیغ و تبر

44 خارپشتی شده ز نیزه و تیر اجل جان شکار عمر شکر

45 آن زمان لا اله الا الله وهم نادرست کرد بر تو گذر

46 موی بشکافتی به طعن و به ضرب کوه برداشتی به کر و به فر

47 نور شد حربه تو از بس خون که زدش بر برخش و پهلو و بر

48 بازوی عون تو گرفته قضا خنجر فتح تو کشیده قدر

49 در خوی و خون شده زران و کفت باره نصرت و عنان و ظفر

50 وان همه صاعقه به یک ذره در دل بأس تو نکرده اثر

51 ملک جویان سهم کام روا دهر گیران گرد نام آور

52 همه از هول گرز مسعودی بر سرافکنده چون زنان معجر

53 یکی افتاده در میانه شور دیگری خسته بر کرانه شر

54 این رها کرده همچو ماران پوست وان برآورده همچو موران پر

55 یک جهان را به بازوی معروف بر کشفتی به حمله منکر

56 بازگشتی به قطب شاهی شاد عون یزدان و سعی چرخ نگر

57 تارک تاج را به صد دامن پایه تخت را به صد زیور

58 در بپاشید بخت نیک چو ابر زرد پراکند نجم سعد چو خور

59 هر سویی زان ظفر به هر ساعت برسانید جبرئیل خبر

60 آفرینش مزاج کرد بدل زود از آن مژده در جهان یکسر

61 گشت از اقبال آن عبیر گلاب خاک در دشت و آب در فرغر

62 شب تاری نمود گونه روز زهر قاتل گرفت طعم شکر

63 داشت روز نشستن تو به ملک فضل آن شب که داشت پیغمبر

64 بهر آتشکده که در گیتی است راست چون یخ فسرده شد اخگر

65 شد سیه روی صورت مانی شد نگون فرق لعبت آذر

66 شادباش ای ملوک را مخدوم دیر زی ای زمانه را داور

67 ملک در جمله آن مراد بیافت که همی بودش از فلک برتر

68 نه عجب گر ز فر دولت تو جان پذیرد همی نبات و حجر

69 حرکت گیرد و بصر یابد پنجه سرو و دیده عبهر

70 داند ایزد که زود خواهی دید باختر زان خویش چون خاور

71 هفت کشور گرفته و بسزا بنده ای را سپرده هر کشور

72 تو در آن هفته چون مه و خورشید کرده و ساخته مسیر و ممر

73 گفت احوال تو فلک پیمای کرد احکام تو ستاره شمر

74 تا ابد خسروی تو خواهی کرد از چنین ملک خسروا برخور

75 ملکا حال خویش خواهم گفت نیک دانم که آیدت باور

76 در جهان هیچ گوی نشنیدست آنچه دیدست چشم من ز عبر

77 سالها بوده ام چنان که بود بچه شیر خواره بی مادر

78 گه بزاری نشسته ام گریان خان های ز سمج مظلم تر

79 گه به سختی کشیده ام نالان بندهای گرانتر از لنگر

80 گهی آن کرد بر دلم تیمار که کند زخم زخمه بر مزمر

81 خاطرم گاهی از عنا آن دید گه به تف عود بیند از مجمر

82 چه حکایت کنم که می بودم زآتش و خاک بالش و بستر

83 غرقه روی و رنج راحت و خشک تشنه کور و چشم انده تر

84 بر سر کوههای بی فریاد شد جوانی من هبا و هدر

85 شعر من باده شد به هر محفل ذکر من تازه شد به هر محضر

86 عفو سلطان نامدار رضی بر شب من فکند نور قمر

87 التفات عنایتش برداشت بار رنج از تن من مضطر

88 اصطباع رعایتش دریافت روزگار مرا به حسن نظر

89 داد نان پاره ای که هست کفاف مر مرا با عشیرتی بی مر

90 سوی مولد کشید هوش مرا بویه دختر و هوای پسر

91 چون به هندوستان شدم ساکن بر ضیاع عقار پیر پدر

92 بنده بونصر برگماشت مرا به عمل همچو نایبان دگر

93 نایبی نیستم چنانکه مرا سازی و آلتی بود در خور

94 مردکی چند هست بس لتره اسبکی چند هست بس لاغر

95 گاه طبلی زنم به زیر گلیم گه تیغی کشم به زیر سپر

96 گه جهم همچو رنگ بر کهسار گه خزم همچو مار در کردر

97 این همه هست و شغل های عمل سخت با نظم و رونق است اندر

98 حشمت عالی علایی تو در جهان خود همی کشد لشکر

99 کبک و شاهین همی پرد همبال شیر و آهو همی رود همبر

100 سرکشان را کجاست آن یارا که برآرند بر خلاف تو سر

101 گردنان را کجاست زهره آنک پای عصیان برون نهند از در

102 گر ز مدح تو حال و جاه مرا مستزادی بود عجب مشمر

103 ور وجیهی شوم ز خدمت تو راست باشد ز مقتضای هنر

104 من شنیدم که میر ماضی را بنده بود والی لوکر

105 بس شگفتی نباشد ار باشد مادحت قهرمان چالندر

106 تا رساند به جشن هر نظمی نقش کرده ز مدح یک دفتر

107 سازد از طبع درج های ثنا قیمتی تر ز درج های درر

108 لیکن از بس که دید شعبدها گام ننهد همی مگر به حذر

109 ترسد از عاقبت که دانستست عادت عرف گنبد اخضر

110 دشمنان دارد و عجب نبود دشمن آمد تمام را ابتر

111 باز چون نیک تر در اندیشه نهراسد ز هیچ نوع ضرر

112 که دل و طبع تو ز رحمت و عفو آفریدست خالق اکبر

113 تا هیولی است اصل هر عنصر تا بود عنصر اصل هر پیکر

114 اصل ملک تو باد ثابت فرع فرع اصل تو باد نافع بر

115 امرهای زمانه وصف تو را مهر همراه و مشتری همبر

116 بزم های سپهر نعت تو را ماه ساقی و زهره خنیاگر

عکس نوشته
کامنت
comment