1 نگاه از شوق دیدارت به چشم من نمیگنجد چراغی کز تو روشن شد در او روغن نمیگنجد
2 هوای دامن صحرا چنانم مضطرب دارد که همچون گردبادم پای در دامن نمیگنجد
3 سفر کردن به سوی دوستان ذوق دگر دارد نسیم مصر از شادی به پیراهن نمیگنجد
4 دلی دارم من دیوانه از ذوق تماشایت که چون آیینهٔ خورشید در گلخن نمیگنجد
5 درون غنچه میگنجید بوی گل، ولی اکنون ز بس رسوا شد از شوق تو، در گلشن نمیگنجد
6 سلیم از بخیه زخم من ندارد قسمتی، آری دلم از بس پر است از غم، در او سوزن نمیگنجد