زان تازه خط سبز که بر لب فزوده‌ای از جامی غزل 899

زان تازه خط سبز که بر لب فزوده‌ای

1 زان تازه خط سبز که بر لب فزوده‌ای هوش و خرد به تازگی از ما ربوده‌ای

2 خضر است آن نه خط که ز لعل حیات‌بخش دیگر به آب زندگیش ره نموده‌ای

3 خط و لبت که خضر و مسیحند هم‌نفس خود هردو را به لطف تکلم ستوده‌ای

4 گفتند ناسزای تو می‌گفت دی بتی امروز خوشدلم به گمان کآن تو بوده‌ای

5 هرگه به لطف جانب ما کرده‌ای نظر بر روی ما دریچهٔ رحمت گشوده‌ای

6 شب‌ها چه غم ز محنت بی‌خوابی منت زین سان که خوش به مسند راحت غُنوده‌ای

7 گفتی بگوی قصه جامی چه حاجت است روزی اگر فسانه مجنون شنوده‌ای

عکس نوشته
کامنت
comment