1 پایی که بجان هر قدمی نقشی بست زلفی که دلی از آن بهر تارش بست
2 دردا نگذارد که بدان سایم رخ آوخ نپسندد که بدان آرم دست
1 آگاه کسی ز کار ما نیست کاو را نظری به یار ما نیست
2 ماییم و دلی خراب و آن نیز یک روز باختیار ما نیست
1 در عشق هیچ مرحله جای درنگ نیست بشتاب زانکه عرصه ی امید تنگ نیست
2 رخ از بلا متاب که مقصود انبیا جز در میان آتش و کام نهنگ نیست
1 سرتاسر عالم به تن امروز سری نیست کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
2 در کار دل غمزدگانت نظری نیست یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست