مهی که شمع رخش نور دیدهٔ از محتشم کاشانی غزل 241

محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

مهی که شمع رخش نور دیدهٔ من بود

1 مهی که شمع رخش نور دیدهٔ من بود ز دیده رفت و مرا سوخت این چه رفتن بود

2 مرا کشنده‌ترین ورطهٔ محل وداع سرشگ رانی آن سر پاکدامن بود

3 فکند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست یکی که مایهٔ رشگ هزار دشمن بود

4 کشید روز به شامم چه شام آن که درو ستارهٔ سحر روز مرگ روشن بود

5 وزید باد فراقی چه باد آنکه ز دهر برندهٔ من بر باد رفته خرمن بود

6 رسید سیل فنائی چه سیل آن که رهش به مامن من مجنون دشت مسکن بود

7 برآمد ابر بلائی چه ابر آن که نخست ترشحش ز برای خرابی من بود

8 چو یار گرم سفر شد اگرچه شمع صفت به باد می‌شد ازو هر سری که بر تن بود

9 بسوخت محتشم اول که از سپاه فراق ستیزه یزک اندروی آتش افکن بود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر