1 گل روز دو عرض میدهد مایهٔ خویش زنهار میفکن تو بر آن سایهٔ خویش
2 او خود چو ببیند پس از آن پایهٔ خویش در پای تو ریزد همه پیرایهٔ خویش
1 بیمهر جمال تو دلی نیست بیمهر هوای تو گلی نیست
2 بگذشت زمانه وز تو کس را جز عمر گذشته حاصلی نیست
1 چون نیستی آنچنان که میباید تن در دادم چنانکه میآید
2 گفتی که از این بتر کنم خواهی الحق نه که هیچ درنمیباید
1 ای کرده خجل بتان چین را بازار شکسته حور عین را
2 بنشانده پیاده ماه گردون برخاسته فتنهٔ زمین را