1 سیلاب محن رونق عمرم همه برد شیرین همه تلخ گشت و صافی همه درد
2 آن کس که بمرد رست دردا که مرا هر روز هزار بار می باید مرد
1 هر چند که روشنی فزاید خورشید در دیدهٔ خفّاش نیاید خورشید
2 دل طاقت نور تو کجا دارد پس آنجای که خفاش نماید خورشید
1 هر دل که خبردار شد از اسرارش گر نور بود سوخته شد در نارش
2 گر شبه سلامتی کسی را بینی زان است که او بی خبر است از کارش
1 ای از ره لطف راعی هر رَمه تو مقصود جهانیان زهر دمدمه تو
2 جز تو همه هر چه هست تشویش ره است ما را زهمه باز رهان ای همه تو