ستیزه گر فلکا از جفا و از محتشم کاشانی ترکیب 3

محتشم کاشانی

آثار محتشم کاشانی

محتشم کاشانی

ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد

1 ستیزه گر فلکا از جفا و جور تو داد نفاق پیشه سپهرا ز کینه‌ات فریاد

2 مرا ز ساغر بیداد شربتی دادی که تا قیامتم از مرگ یاد خواهد کرد

3 مرابگوش رسانیدی از جفا حرفی که رفت تا ابدم حرف عافیت از یاد

4 در آب و آتشم از تاب کو سموم اجل که ذره ذره دهد خاک هستیم بر باد

5 نه مشفقی که شود بر هلاک من باعث نه مونسی که کند در فنای من امداد

6 نه قاصدی که ز مرغ شکسته بال و یم برد سلام به آن نخل بوستان مراد

7 سرم فدای تو این باد صبح دم برخیز برو به عالم ارواح ازین خراب آباد

8 نشان گمشدهٔ من بجو ز خرد و بزرگ سراغ یوسف من کن ز بنده و آزاد

9 به جلوه‌گاه جوانان پارسا چه رسی ز رخش عزم فرودآ و نوحه کن بنیاد

10 چو دیده بر رخ عبدالغنی من فکنی ز روی درد برآر از زبان من فریاد

11 بگو برادرت ای نور دیده داده پیام که ای ممات تو بر من حیات کرده حرام

12 دلم که می‌شد از ادراک دوری تو هلاک تو خود بگو که هلاک تو چون کند ادراک

13 تو خورده ضربت مرگ و مرا برآمده جان تو کرده زهر اجل نوش و من ز درد هلاک

14 به خاک خفته تو از تند باد فتنه چو سرو به باد رفته من از آه خویش چون خاشاک

15 گر از تو بگسلم ای نونهال رشتهٔ مهر به تیغ کین رگ جانم بریده باد چو تاک

16 ور از پی تو نتازم سمند جان به عدم سرم به دست اجل بسته باد بر فتراک

17 شبی نمی‌گذرد کز غمت نمی‌گذرد شرار آهم از انجم فغانم از افلاک

18 بر آتش دل خود سوختن چو ممکن نیست بهر زه می‌کشم از سینه آه آتشناک

19 اجل چو جامهٔ جانم نمی‌درد بی‌تو درین هوس به عبث می‌کنم گریبان چاک

20 ز ابر دیده به خوناب اشگم آلوده کجاست برق اجل تا مرا بسوزد پاک

21 روا بود که تو در زیر خاک باشی و من سیاه پوشم و بر سر کنم ز ماتم خاک

22 چرا تو جامه نکردی سیاه در غم من چرا تو خاک نکردی بسر ز ماتم من

23 چرا ز باغ من ای سرو بوستان رفتی مرا ز پای فکندی و خود روان رفتی

24 در یگانه من از چه ساختی دریا کنار من ز سرشک و خود از میان رفتی

25 ز دیدهٔ پدر ای یوسف دیار بقا چرا به مصر فنا بی‌برادران رفتی

26 به شمع روی تو چشم قبیله روشن بود به چشم ز خم غریبی ز دودمان رفتی

27 گمان نبود که مرگ تو بینم اندر خواب مرا به خواب گران کرده بیگمان رفتی

28 تو را چه جای نمودند در نشیمن قدس که بی‌توقف ازین تیرهٔ خاکدان رفتی

29 درین قضیه تو را نیست حسرتی که مراست اگرچه با دل پر حسرت از جهان رفتی

30 مراست غم که شدم ساکن جحیم فراق تو را چه غم که سوی روضهٔ جنان رفتی

31 ز رفتن تو من از عمر بی‌نصیب شدم سفر تو کردی و من در جهان غریب شدم

32 کجائی ای گل گلزار زندگانی من کجائی ای ثمر نخل شادمانی من

33 ز دیده تا شدی ای شاخ ارغوان پنهان به خون نشانده مرا اشک ارغوانی من

34 بیا ببین که که فلک از غم جوانی تو چو آتشی زده در خرمن جوانی من

35 بیا ببین که چه سان بی‌بهار عارض تو به خون دل شده تر چهرهٔ خزانی من

36 خیال مرثیه‌ات چون کنم که رفته به باد متاع خرده شناسی و نکته دانی من

37 اجل که خواست تو را جان ستاند از ره کین چرا نخست نیامد به جان ستانی من

38 چو در وفات نمردم چه لاف مهر زنم که خاک بر سر من باد و مهربانی من

39 ز شربتی که چشیدی مرا بده قدری که بی‌وجود تو تلخ است زندگانی من

40 ز پرسشم همه کس پا کشید جز غم تو که هست تا به دم مرگ یار جانی من

41 چو مرگ همچو توئی دیدم و ندادم جان زمانه شد متحیر ز سخت جانی من

42 که هر که جان رودش زنده چون تواند بود چراغ مرده فروزنده چون تواند بود

43 کجاست کام دل و آرزوی دیدهٔ من کجاست نور دو چشم رمد رسیدهٔ من

44 گزیده‌اند ز من جملهٔ همدمان دوری کجاست همدم یکتای برگزیدهٔ من

45 فغان که از قفس سینه زود رفت برون چو مرغ روح تو مرغ دل رمیدهٔ من

46 امید بود که روز اجل رود در خاک به اهتمام تو جسم ستم کشیدهٔ من

47 فغان که چرخ به صد اهتمام می‌شوید غبار قبر تو اکنون به آب دیدهٔ من

48 زمانه بی تو مرا گو کباب کن که شداست پر از نمک دل مجروح خون چکیدهٔ من

49 سیاه باد زبانش که بی‌محابا راند زبان به مرثیه این کلک سر بریدهٔ من

50 ز شوره گل طلبد هر که بعد ازین جوید طراوت از غزل و صنعت از قصیدهٔ من

51 چرا که بلبل طبعم شکسته بال شده زبان طوطی نطقم ز غصه لال شده

52 گل عذار تو در خاک گشت خوار دریغ خط غبار تو در قبر شد غبار دریغ

53 بهار آمد و گل در چمن شکفت و تو را شکفته شد گل حسرت درین بهار دریغ

54 بماند داغ تو در سینه یادگار و نماند فروغ روی تو در چشم اشگبار دریغ

55 نکرده شخص تو بر رخش عمر یک جولان روان به مرکب تابوت شد سوار دریغ

56 بهار عمر تو را بود وقت نشو و نما تگرگ مرگ برآورد از آن دمار دریغ

57 ز قد وروی تو صد آه وصدهزار فغان ز خلق و خوی تو صد حیف و صد هزار دریغ

58 ز مهربانیت ای ماه اوج مهر افسوس ز همزبانیت ای سرو گل عذار دریغ

59 تو را سپهر ملاعب گران بها چون یافت ربود از منت ای در شاه وار دریغ

60 شکفته‌تر ز تو در باغ ما نبود گلی به چشم زخم خسان ریختی ز بار دریغ

61 تو کز قبیله چو یوسف عزیزتر بودی به حیلهٔ گرگ اجل ساختت شکار دریغ

62 دریغ و درد که شد نرگس تو زود به خواب گل عذار تو بی‌وقت شد به زیر نقاب

63 فغان که بی‌گل رویت دلم فکار بماند به سینه‌ام ز تو صد گونه خار بماند

64 غبار خط تو تا شد نهان ز دیدهٔ من ز آهم آینهٔ دیده در غبار بماند

65 ز لاله‌زار جهان تا شدی به باغ جنان دلم ز داغ فراقت چو لاله‌زار بماند

66 ز بودن تو مرا شادی که بود به دل به دل به غم شد و در جان بی‌قرار بماند

67 تو از میان شدی و همدمی نماند به من به غیر طفل سرشگم که در کنار بماند

68 تو زخم تیر اجل خوردی از قضا و مرا به دل جراحت آن تیر جان شکار بماند

69 به هیچ زخم نماند جراحتی که مرا ز نیش هجر تو بر سینه فکار بماند

70 تو رستی از غم این روزگار تیره ولی مصیبتی به من تیره روزگار بماند

71 اجل تو را به دیار فنا فکند و مرا به راه پیک اجل چشم انتظار بماند

72 فغان که خشک شد از گریه چشم و تابد بنای فرقت ما و تو استوار بماند

73 طناب عمر تو را زد اجل به تیغ دریغ گسست رابطهٔ ما ز هم دریغ

74 چه داغها که مرا از غم تو بر تن نیست چه چاکها که ز هجر تو در دل من نیست

75 کدام دجله که از اشک من نه چون دریاست کدام خانه که از آه من چو گلخن نیست

76 مرا چو لاله ز داغ تو در لباس حیات کدام چاک که از جیب تا ابد امن نیست

77 دگر ز پرتو خورشید و نور ماه چه فیض مرا که بی‌مه روی تو دیده روشن نیست

78 شکسته بال نشاطم چنان که تا یابد جز آشیان غمم هیچ جا نشیمن نیست

79 چو بحر بر سر از ان کف زنم که از کف من دری فتاده که در هیچ کان و معدن نیست

80 از آن به بانک هزارم که رفته از چمنم گلی به باد که در صحن هیچ گلشن نیست

81 چو او برادر با جان برابر من بود مرا ز درویش زنده بودن نیست

82 ببین برابری او با جان که تاریخش به جز برادر با جان برابر من نیست

83 خبر ز حالت ما آن برادران دارند که جان به یکدیگر از مهر در میان دارند

84 برادرا ز فراق تو در جهان چه کنم به دل چه سازم و با جان ناتوان چه کنم

85 قدم ز بار فراق تو شد کمان او جدل به چرخ مقوس نمی‌توان چه کنم

86 توان تحمل بار فراق کرد به صبر ولی فراق تو باریست بس گران چه کنم

87 تب فراق توام سوخت استخوان و هنوز برون نمی‌رود از مغز استخوان چه کنم

88 به جانم و اجل از من نمی‌ستاند جان درین معامله درمانده‌ام به جان چه کنم

89 ز جستجوی تو جانم به لب رسید و مرا نمی‌دهند به راه عدم نشان چه کنم

90 به همزبانیم آیند دوستان لیکن مرا که با تو زبان نیست همزبان چه کنم

91 فلک ز ناله زارم گرفت گوش و هنوز اجل نمی‌نهدم مهر بر دهان چه کنم

92 هلاک محتشم از زیستن به هست اما اجل مضایقه‌ای می‌کند در آن چکنم

93 محیط اشک مرا در غم تو نیست کران من فتاده در آن بحر بی‌کران چه کنم

94 چنین که غرقه طوفان اشک شد تن من اگر چو شمع نمیرم رواست کشتن من

95 مهی که بی تو برآمد در ابر پنهان باد گلی که بی تو بروید به خاک یکسان باد

96 شکوفه‌ای که سر از خاک برکند بی تو چو برگ عیش من از باد فتنه ریزان باد

97 گلی که بی تو بپوشد لباس رعنائی ز دست حادثه‌اش چاک در گریبان باد

98 درین بهار اگر سبزه از زمین بدمد چو خط سبز تو در زیر خاک پنهان باد

99 اگر بسر نهد امسال تاج زر نرگس سرش ز بازی گردون به نیزه گردان باد

100 اگر نه لاله بداغ تو سر زند از کوه لباس زندگیش چاک تا به دامان باد

101 اگر نه سنبل ازین تعزیت سیه پوشد چو روزگار من آشفته و پریشان باد

102 اگر بنفشه نسازد رخ از طپانچه کبود مدام خون زد و چشمش بروی مژگان باد

103 من شکسته دل سخت جان سوخته بخت که پیکرم چو تن نازک تو بی جان باد

104 اگر جدا ز تو دیگر بنای عیش نهم بنای هستیم از سیل فتنه ویران باد

105 تو را مباد به جز عیش در ریاض جنان من این چنین گذرانم همیشه و تو چنان

106 تو را به سایهٔ طوبی و سدرهٔ جا بادا نوید آیهٔ طوبی لهم تو را بادا

107 زلال رحمت حق تا بود بخلد روان روان پاک تو در جنت‌العلا بادا

108 اگرچه آتش بیگانگی زدی بر من به بحر رحمت حق جانت آشنا بادا

109 در آفتاب غمم گرچه سوختی جانت به سایهٔ علم سبز مصطفی بادا

110 چو تلخکام ز دنیا شدی شراب طهور نصیب از کف پر فیض مرتضی بادا

111 نبی چو گفت شهید است هرکه مرد غریب تو را ثواب شهیدان کربلا بادا

112 دمی که حشر غریبان کنند روزی تو شفاعت علی موسی رضا بادا

113 چو رو به جانب جنت کنی ز هر جانب به گوشت از ملک جنت این ندا بادا

114 که ای شراب اجل کرده در جوانی نوش بیا و از کف حورا می طهور بنوش

عکس نوشته
کامنت
comment