1 نخستین آنکه در پنهان و در فاش خدا بر خویش حاضر دان و خوش باش
2 چو دانی حاضرش همواره بر خود نیاید از تو چیزی کان بود بد
3 دلت گر خواهد این راکنه و غایت بدین پندت بگویم یک حکایت
1 چو بختم یار و دولت همنشین شد سعادت با من از هر در قرین شد
2 ز بعد منبع الاطوار جان بخش به میدان سخن راندم دگر رخش
1 جوابش داد و گفتش ای خداوند بگویم زآنچه دانم با تو یک چند
2 فنا ماییم و این هستی(ست)موهوم که بی واجب وجود ماست معدوم
1 چو صبح از بام مشرق سر برآورد هزیمت بر سپاه شب در آورد
2 سپاهی هر طرف کردند جولان درافکندند گوی زر به میدان