1 چشمی که داشتم به امید وصال باز بر هم فتاده شد به ضرورت خیال باز
2 برقع فرو گذاشت به رویم خیال دوست تا رغم من نقاب گشاد از جمال باز
3 بسیار چون سکندر محروم نا امید ناچاره تشنه گشت بر آب زلال باز
4 در امتحان عشق ندانم که عقل و صبر تا طاقت آورند و کنند احتمال باز
5 هم دارم از عنایت حق چشم آن که زود روزی کند اعادت آن اتّصال باز
6 مجموع نیستم ز پریشانی فراق آری بس اتصال که شد انفصال باز
7 بیچاره حالیا به بلا مبتلا شدهست تا چون شود نزاری شوریده حال باز
دیدگاهها **