1 دوران روزگار دهد پند مرد را لیکن دمی که تیره شود روزگار او
2 دردا و حسرتا! که رسد مردم جوان روزی به تجربت که نیاید به کار او
1 سیل آشوب، روان گشت به کاشانه ما سوخت از آتش بیدادگری خانه ما
2 آه از آن سودپرستان که ز بیانصافی طلب گنج نمایند ز ویرانه ما
1 بیتو ای گل، در این شام تاری دامنم پرگل از اشک و خون است
2 دیدگانم به شبزندهداری خیره بر مجمری لالهگون است
1 بر جگر داغی ز عشق لالهرویی یافتم در سرای دل بهشت آرزویی یافتم
2 عمری از سنگ حوادث سوده گشتم چون غبار تا به امداد نسیمی ره به کویی یافتم