1 زان دشمن نزدیک که دورش نتوان کرد ناچار گزیری نبود همنفسی را
2 پیداست بر ارباب فراست که ندارد افشاندن دم فایده، اسب مگسی را
1 فغان که سوخت جهان بهانه گیر مرا چو صبح کرد به فصل شباب، پیر مرا
2 ز موج خیزی دریای عشق، پنداری که مورم و گذر افتاده بر حصیر مرا
1 بس است شاهد مستی همین گلستان را که فاش کرده همه رازهای پنهان را
2 ز جوش لاله و گل در چمن چراغان است ببین ز ابر سیه، دود آن چراغان را
1 افروخت از تبسم مینا ایاغ ما تر شد ز خنده های صراحی دماغ ما
2 تا جام می به دست رسیده ست سرخوشیم از آستین رهی ست به سوی دماغ ما