1 زمین با فلک گفت دوش از سر عجز و فی الله من کل حطب جنابک
2 چرا رونق و رسم و آئین نمانده ست ز ملکی که راند اردشیر بن بابک
3 فلک گفت بینی و دانی و پرسی دریغا اتابک دریغا اتابک
1 تا نگویی که مرا بی تو شکیبایی هست یا دل غمزده را طاقت تنهایی هست
2 نی مپندار که از دوری روی تو مرا راحت زندگی و لذت برنایی هست
1 زهی خواجه صدر انجام غلامت خهی خسرو چرخ دراهتمامت
2 تو دستور شرقی و مغرب به حکمت تو مشهور غربی و مشرق مقامت
1 حس جهانگیر تو مملکت جان گرفت کفر سر زلف تو عالم ایمان گرفت
2 دل چو نسیم تو یافت جامه به صد جادرید دیده چو روی تودید ترک دل و جان گرفت