1 زمین با فلک گفت دوش از سر عجز و فی الله من کل حطب جنابک
2 چرا رونق و رسم و آئین نمانده ست ز ملکی که راند اردشیر بن بابک
3 فلک گفت بینی و دانی و پرسی دریغا اتابک دریغا اتابک
1 تا بر گلت ز سبزه نگهبان نشسته است صد گونه داغ بر دل حیران نشسته است
2 گوئی که طوطی ئیست که جویای شکر است خوش بر کنار آن شکرستان نشسته است
1 نه چو رخت ماه سخنگو بود نه چو قدت سرو سمن بو بود
2 سرو بنا از بر چشمم مرو سرو همان به که بر جو بود
1 چو غنچه وقت سحر حلّهپوش میآید نوای بلبل مستم به گوش میآید
2 گل از کرشمهگری سرخروی میگردد چو سرو بسته قبا سبزپوش میآید