1 غبار غم ز ابر نوبهاری در جهان گم شد قدح را بر زمین مگذار ساقی کآسمان گم شد
2 در آن زلف از ضعیفی می دهد آهم نشان از دل که سوزن می شود پیدا چو شب با ریسمان گم شد
3 علاج داغ دل کردیم اما درد پنهان را ره بیرون شدن از کوچه های استخوان گم شد
4 ز شور عندلیبان سرو و گل در رقص می آیند چمن رنگ دگر پیدا کند چون باغبان گم شد
5 به بزم وصل خود تا چند می گویی مرا گم شو نه سیمابم، میان انجمن چون می توان گم شد؟
6 عبث خاک وطن از انتظارم چشم بر راه است که عنقا تا قدم بیرون نهاد از آشیان، گم شد
7 طلبکار سخن عشق و زبان از شرم خاموش است چو پیدا شد خریداری، کلید این دکان گم شد
8 جهان بیاختیار آرامگاه اهل دل باشد که شب منزل شود، هرجا که راه کاروان گم شد
9 ز بیم زندگی بر جان نظر در حشر نگشایم نگوید تا زمین از جای رفت و آسمان گم شد
10 غلام و پاجی هندوستان از فارسی گفتن نمیدانند حرفی غیر این بشکست و آن گم شد!
11 سلیم این در جواب سحرپردازی که میگوید کتاب حسن را جزو محبت از میان گم شد