-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
بیماری بر شرف موت بود ابخری که از دهانش بوی ناخوش می آمد بر بالینش نشسته بود، سر به نزدیک وی می برد و تلقین شهادت می کرد و بر روی وی نفس می زد. هرچند بیمار روی خود می تافت وی الحاح بیشتر می کرد و سر نزدیکتر وی می برد. ,
چون کار بر بیمار تنگ آمد گفت: ای عزیز! می گذاری که من خوش و پاکیزه بمیرم یا می خواهی که مرگ مرا به هرچه از آن ناپاکتر است بیالایی؟! ,
3 در جهان اهل فضل نایابند گوش بر هر فضول نتوان کرد
4 هر که بوی ریا دهد ز لبش نفسش را قبول نتوان کرد