1 مسکین دل برخاسته هر جا که نشست ببرید زعقل و در بلایی پیوست
2 چون نیست عنان اختیارم در دست هم ساختنی است چاره هرگونه که هست
1 بر هرچ نهم دل که چنان خواهد بود ایّامش از آن حال بگرداند زود
2 چون کار ز اختیار من بیرون شد تدبیر من و عهد تو کی دارد سود
1 انصاف زاختلاف ایام فرق پیدا کردی به گفت حق را الحق
2 آنجا که کمال کبریای قدم است توحید من و تو کفر باشد مطلق
1 آنجا که صفای دل بود دایهٔ عیش برسود بود مدام سرمایهٔ عیش
2 افسوس که کار خلق جایی نرسید کز مایهٔ غم شوند همسایهٔ عیش