1 محرومی وصل تو دل و جانم کاست شد طبع کژت به رغم من با همه راست
2 روزی که امید از تو به یکره ببرم عذرم به هزار سال نتوانی خواست
1 تا لعل تو از تنگ شکر بار نگیرد دل از غم آن لعل شکر بار نگیرد
2 در جام لبان چاشنی از قند فکندی تا لعل لبت تلخی گفتار نگیرد
1 چیست آن گوهر که می زاید ز دو دریا روان صورت آن در ولیکن باشدش از جزع جان
2 همچو باران لیک او را از دو خورشید است اثر کآن دو خورشید جهان بین را از آن باشد زیان
1 جهان به کام شود عشق کامران ترا فلک غلام شود حسن جاودان ترا
2 مدار فخر بود بهر او که مهر فلک ستاید این دل با مهر تو امان ترا