- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 روز شد باز گرم و بر جوشید که: «مرا کی توان به گل پوشید؟
2 من که پیش تو خرد و مختصرم چندبار از جهان بزرگترم
3 نرسد با منت بزرگ سری غم خود خور که تو نه مرد خَوری
4 کمترین گنج خانه ام دریاست واپسین چاکر درم جوزاست
5 تو پلاس سیه به صد تشویش به سر اندر کشیده همچو کشیش
6 من متوّج به افسر زرکش بر سریر فلک سلیمان وَش
7 هرکه را طالعش زِمَن باشد مالک ملکت زَمَن باشد
8 گر تو هستی سوار بر ادهم بارگیر من است اشهب هم
9 گر سیاه تو دور تازنده ست چرده من هنوز پازنده ست
10 با من آخر نفاق چند کنی؟ دعوی (و) طمطراق چند کنی؟
11 همه کس را ز روز شرم و حیاست پای سترو صلاح از او برجاست
12 نه چو شب کز وجود او فقها بی حیایی کنند چون سُفها
13 همه اندیشه محال کنند میل و رغبت به زلف و خال کنند
14 شوخ چشم و ستیزه روی شوند بی محابا به بام و کوی شوند
15 شب ناگاه بی حجیب روند که تهی مغز و پرنهیب روند
16 چون ز پیشش بهانه برخیزد صد حجاب از میانه برخیزد
17 با همه کس چو پیش کار شود در همه چیز یار غار شود»