1 روزگار از چمن وصل توام دور افکند آن سرشکم که مرا از مژه ی حور افکند
2 چون صبوحی زده از خانه برآمد، خورشید روشنی را ز حجاب رخ او دور افکند
3 حسن مغرور چو شمشیر جفا کرد بلند خویش را شور جنون بر سر منصور افکند
4 تاب سرپنجه ی اقبال سلیمان داری دست بتوانی اگر در کمر مور افکند
5 شب که سر داد دلم آه به سیاره سلیم آتشی بود که در خانه ی زنبور افکند