درویش را سرا سر کوی فنا بس است از جامی غزل 182

درویش را سرا سر کوی فنا بس است

1 درویش را سرا سر کوی فنا بس است ترک متاع و خانه متاع سرا بس است

2 گو هرگزم ز فرش منقش مباش رنگ پهلو منقش از اثر بوریا بس است

3 گر خازن حرم نزند نعره درای از اشتران قافله بانگ درا بس است

4 نتوان نشستن از تک و پو در طریق عشق آن را که باد پا ندهد دست پا بس است

5 گر روی زرد ما نشد از جام عیش سرخ زخم کبود سیلی غم بر قفا بس است

6 عمر حریص در طلب کیمیا گذشت ما را قبول اهل نظر کیمیا بس است

7 جامی به ملک و مال چو هر سفله دل مبند کنج فراغ و گنج قناعت تو را بس است

عکس نوشته
کامنت
comment