1 هلال ابروانش بین مقوّس کشیده گرد مه خطی مطوّس
2 به هم دادند ما را اتّصالی ز بدوِ فطرت ارواحِ مجّنس
3 ترا بر طاق جان من نشاندند چو میبستند این طاق مقرنس
4 نه آن مستم ز چشم پرخمارت که دارم روی هشیاری ازین پس
5 خبر افسرده را از سوختن نیست ندارد آتش عاشق مهوّس
6 ولیعهدِ محبّت عاشقانند ندادند این ولایت را به هرکس
7 شبان تا روز در بیغولهٔ درد اگرچه دوستان داری مجلّس
8 نداری سوزناکی چون نزاری خیالت شاهد حال است بر رس
9 اگر گویی نزاری بندهٔ ماست مرا در هر دوعالم این شرف بس
دیدگاهها **