دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست از قاآنی غزل 10

دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست

1 دل دیوانه که خود را به سر زلف تو بستست کس بر او دست نیابد که سر زلف تو بستست

2 چکند طالب چشمت که ز جان دست نشوید بوی خون آید از آن مست‌ که شمشیر به دست است

3 به امیدی که شبی سرزده مهمان من آیی چشم در راه و سخن بر لب و جان بر کف دست است

4 من و وصل تو خیالیست که صورت نپذیرد که ترا پایه بلندست و مرا طالع پستست

5 گفتم از دست تو روزی بنهم سر به بیابان دست در زلف زد و گفت‌ کیت پای ببستست

6 حاش لله که رهایی دلم از زلف تو بیند که دلم ماهی بسمل بود و زلف تو شستست

7 گرد آن دانهٔ خال تو سیه موی تو دامست دل شناسد که تنی هرگز ازین دام نجستست

8 دل قاآنی ازینسان که به زلف تو گریزد چ‌ون برآشفته یکی رومی هندوی پرستست

عکس نوشته
کامنت
comment