1 وصل ارچه که دیده را منوّر دارد کام دل را چو شهد و شکّر دارد
2 ناگاه برون جهد فراقی زکمین صافی شده وصل را مکدّر دارد
1 در دیدهٔ ما نگر جمال حق بین کاین نور حقیقت است و انوار یقین
2 حق نیز جمال خویش در ما بیند این فاش مکن که خونت ریزد به زمین
1 خواهی که ببینی دل کارآگه را و از خود به خدا عیان ببینی ره را
2 بر تخت درون نشان به شمشیر زبان شاهنشه لا اله الّا الله را
1 جز نیستی تو نیست هستی به خدا ای هشیاران خوش است مستی به خدا
2 گر بت زبر ای حق پرستی روزی حقّا که رسی زبت پرستی به خدا