1 یار با ما یک زمانی در میان آید مگر پرده از رویِ جهانآرای بگشاید مگر
2 چشمِ آن دارم که همچون روی شهرآرایِ خویش کلبۀ احزانِ ما یک شب بیاراید مگر
3 با سرِ پیمانۀ فطرت شود هم عاقبت یک شبی تا روز با ما باده پیماید مگر
4 محرمی میبایدم کز من پیامی میبرد هم جوانمردی کند تشریف فرماید مگر
5 قامتِ چالاکِ او آمد خرامان از درم و آن قیامت را که میگویند بنماید مگر
6 قصدِ جانم گر ندارد بر دلم رحم آورد همّتش را سر به خونِ من فرو ناید مگر
7 چون نه زر داری و نه زور ای نزاری هم چو زیر زاریی میکن که دانم هم ببخشاید مگر
دیدگاهها **