یار رفت از چشم و در دل خارخار او بماند از جامی غزل 377

یار رفت از چشم و در دل خارخار او بماند

1 یار رفت از چشم و در دل خارخار او بماند بر جگر صد داغ حسرت یادگار او بماند

2 روی گردآلود خود بر خاک سودم هر کجا کز سم مرکب نشان بر رهگذار او بماند

3 گر چه برگشتن ز عمر رفته نتوان داشت چشم عمرها چشمم به راه انتظار او بماند

4 گرد رخسارش نه خط است آنکه چون زلفش ز باد عنبرافشان گشت گردی بر عذار او بماند

5 سرو من بگذشت بر طرف چمن دامن کشان شاخ گل با آن لطافت شرمسار او بماند

6 ذوق مرهم نیست مجروح خدنگ دوست را زخم پیکان به که در جان فگار او بماند

7 دور ازان لبهای میگون ماند جامی تلخکام راحت می رفت و تشویش خمار او بماند

عکس نوشته
کامنت
comment