1 آن سرو سهی که جاش در چشم منست بی لعل لبش بحر گهر چشم منست
2 دیدم برهش بتازگی آب روان و آن آب روان هنوز در چشم منست
1 مرا ز جور تو ای روزگار سفله نواز بسیست غصه چگویم که قصه ایست دراز
2 بناز میگذرانند عمر بیهنران هنروران ز تو افتاده اند در تک و تاز
1 واجب بود از راه نیاز اهل زمن را در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را
2 آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست رایش بصفا روی زمین را و زمن را