- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 نفس با من همی گوید نهانی که چون افتاد آدم را عیانی
2 نفس با من همی گوید که چون بود که شیطانش بگندم رهنمون بود
3 نفس با من همی گوید همی باز که چون بُد در عیان انجام و آغاز
4 نفس با من همی گوید یقینش که چون بُد اوّلین و آخرینش
5 نفس با من همی گوید عیانی که من بنواختم لیکن تو دانی
6 نفس با من همی گوید یقین دوست که ایندم در دمِ من از دم اوست
7 چو دم اندر دمت اینجا دمیدم یقین بر کام دل اینجا رسیدم
8 از آن دم دمدمم آدم نماید دل عشّاق کلّی میرباید
9 دل عشاق پردرد است از یار نمیگنجد در این دم هیچ اغیار
10 دل آن دم کآمدم از چاه بر جاه نمودم سرّ خود با حیدر آنگاه