- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گل لاف ن با رخ آن سرو قد زد است باد صباش نیک بزن گو که به زده است
2 زد پای بر سرم شدم از خود چو آن بدید در خنده رفت و گفت که بختش لگد زده است
3 این دل به عاشقی نه از امروز شد علم کوس محبت ز ازل تا ابد زده است
4 باید حکیم را سوی بیمار خانه برد گر در زمان حسن تو لاف از خرد زده است
5 زاهد چو آه حسرت و ما باده می کشیم سنگی که زد به شیشه ما از حسد زده است
6 باشد به دور چشم تو از حد برون خطا هرمست را که تحتسب شهر حد زده است
7 آن شب که رفت و پای سگش بوسه زد کمال تا روز بوسه ها به کف پای خود زده است