1 خون گشت دلم ز زخم بی مرهم او بر خاک چنانکه می شمردم دم او
2 تا بازپسین نفس کز وکشت جدا می گفت مرا که الله الله غم او
1 مخور ای دل غم بسیار مخور ور خوری جز غم دلدار مخور
2 نه غم یار عزیزست؟ آن نیز اگرت هست نگهدار مخور
1 باد بر خاک ترک تازی کرد با عروسان خفته بازی کرد
2 ابر از آب دیده وقت سحر جامۀ شاخ را نمازی کرد