برفت عقل و دل و دین و ماند جان تنها از جامی غزل 76

برفت عقل و دل و دین و ماند جان تنها

1 برفت عقل و دل و دین و ماند جان تنها چو آن غریب که ماند ز کاروان تنها

2 چو خوان درد نهادی خیال را بفرست که منعمان ننشانند میهمان تنها

3 حدیث موی میانان چو در میان آید تو در خیال من آیی ازان میان تنها

4 ز زلف و خال و خطت چون رهم به حیله عقل گرفت از همه سو دزد پاسبان تنها

5 به سان خامه دو بودی زبان من ای کاش که شرح شوق تو نتوان به یک زبان تنها

6 چو نی چگونه ننالم که شد ز ناوک تو هزار روزنه ام در هر استخوان تنها

7 مرو به خلد برین بی خیال او جامی که لذتی ندهد گشت بوستان تنها

عکس نوشته
کامنت
comment