- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 اختیار ظلم و جهل اندر بشر چونکه گردیدند جفت یکدگر
2 قابل تکلیف ربانی شدند مورد فرمان سلطانی شدند
3 گر نباشد اختیار آید خطا امر و نهی و وعده و زجر و عطا
4 کی کسی می گوید آتش را بسوز یا به خورشیدی که عالم بر فروز
5 هم ظلوم آنست کز ره بر کنار باشد و باشد رجوعش اقتدار
6 آنکه او پیوسته باشد خود بره کردنش تکلیف ره باشد سفه
7 ور نباشد شان او رفتن ز راه هست تکلیفش خطا بی اشتباه
8 هم جهول آنست کو جاهل بود علم و عرفان را ولی قابل بود
9 هر که باشد عارف هر نیک و بد از کجا محتاج فرمودن بود
10 ورنه دانستن بود از او امید کی روا باشد به او وعد و وعید
11 مدح باشد هم ظلوم و هم جهول در حق انسان نه ذم ای بوالفضول
12 یا امانت هست بار اختیار که از آن گردیده انسان سوگوار
13 آسمان و کوهها زان رم گرفت راست آدم ریش بن آدم گرفت
14 بد ظلوم و بد جهول و بد فضول آمد و کرد این امانت را قبول
15 از ظلومی پا ز حد برتر نهاد خویشتن را خواند سلطان کیقباد
16 از تجرد دید در خود انبساط وز تعلق با دو عالم ارتباط
17 علم دید و میل دید و خشم دید هوش دید و گوش دید و چشم دید
18 گفت پهلو زد که در پهلوی من دور بادا چشم بد از روی من